من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد ...

بغض احساس من

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد ...

می دانی رفیق بدترین نقطه ی دنیا کجاست ؟ نقطه ای از زندگی که احساس کنی به هیچ کس و هیچ چیزی دیگر احساسی نداری ...نه عاطفه ای نه تنفری ...پوچ، خالی ...نقطه ای درست در مرکز خلا ...جایی که بین وجود داشتن و نداشتن مرزی نیست ...جایی که احساس کنی نه دوست داری یک قدم به جلو برداری و نه یک قدم به عقب ...بی تفاوتی محض !!!

نه لبخندی جذبت می کند که همواره در قاب هر لبخندی ناگهان نیش زهرآگین ماری را تصور می کنی که زخم زدنت را انتظار می کشد و نه گریستنی به اندوه می کشاندت زیرا که اشک ها  دیر زمانی است آیینه دل ها نیستند ...دست ها را دام می بینی و محبت ها را مرداب هایی که تو را به درون خودشان می کشند تا ببلعند ...نه " دوستت دارم " های رنگ باخته بیقرارت  می کند و نه عشق های به هوس آمیخته " هوایی ات...  بدترین نقطه ی دنیا جایی است که این روزها ایستاده ام !

وقتی که با آدم ها همدردی می کنی به جای بوسه سیلی ات می زنند وقتی که محبت می کنی محنت می بخشند .سنگ می زنند ..سنگ می زنند ...سنگ می زنند ...نمی شود خوب بود رفیق ! بد بودن  هم از پس دل من بر نمیاید ...

"رفیق" ...چه واژه ی نایاب از دست رفته ای است ...چه قدر درد دارد این کلمه وقتی که رفاقت و رذالت با هم آمیخته باشد  به کدام شانه می شود اعتماد کرد و یک دل سیر گریست ؟

سیاه می بینم ؟نه !!! همان خاکستری محض است این روزها !خاکستری به گمانم  وقتی میان رنگ ها زاییده شد که سپیدی ها چرک آلود شدند ...کم کم ...یادشان رفت روزی می درخشیدند ...این رنگ هم برایشان عادی شد و بعد همه خاکستری صدایشان زدند ! این روزهای خاکستری پاسخ دست هایی است که روزی به محبت فشردم ...پاسخ شانه ای که همیشه تکیه گاه بود نه آوار ...پاسخ چشم هایی که در اندوه شریک بود و در شادی شریک ...خاکستری ...خاکستری ...خاکستری ...هدیه ی ارزشمند ادم های دور و برم ! گله ای نیست .همیشه این رنگ من را به یاد قیصر می اندازد و دیوانه ام می کند ...

 در ارتفاع لحظه های تنهایی ام ،وقتی در اوج اندوه با هزار پرسش بی پاسخ گریبانگیر شده ام ...چشم های سپیدم را به تیرگی آسمان این روزها می بخشم  و در بدترین نقطه ی دنیا ...پیراهن خونی این دل صد پاره را به اهتزاز در می آورم و فریاد می زنم:

 هی رفقای این حوالی سلام ! خانه ی دوست کجاست؟ 



نظرات شما عزیزان:

ghasedak
ساعت14:44---10 دی 1390
خوش به حال کسی که حرف ما را فهمید
بد به حال کسی که دید و چشمانش را بست
شنید و گوش هایش را گرفت
چشید و لبانش را بست و طعمش را حتی برای خودش نیز نگفت.....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, ساعت توسط masoud |